دانلود رمان زیتون
بخشی از رمان .زیتون از سایت نودهشتیا ساعت مچیم رو نگاه کردم.. ساعت به وقت تهران بای3صبح می بود…توجهم به هم همه اطرفم جلب شد…مردم عجله داشتن پیاده شن…به کجا چنین شتابان..خندم گرفت…بلند شدم…شال دور گردنم رو روی سرم گذاشتم…کیف دستیم رو از باگاژ بالای سرم برداشتم..یقه پوست پالتوم رو بالا کشیدم..لکه کوچکی رو لبه جیبش بود…سفید بود دیگه همیشه امکان به وجود آمدنش بود…با دستمال مرطوب توی دستم به جونش افتادم…. به سمت در خروجی حرکت کردم…به مهمانداران هواپیما نگاه کردم با اوون لبخند مصنوعی..خوب همیشه به نظرم مصنوعی بود…یادش به خیر بهم گفتن..برو …دنبالش مهماندار شو…گفتم دوست ندارم 3صبح با اوون رژ لبای قرمز مسخره وایسم به مردم لبخند بزنم…کیفم رو توی دستم جا به جا کردم…به انگلیس گفت خوش آمدید با سر جوابش رو دادم…پام رو از در بیرون گذاشتم..حالت تهوع به سراغم اومد…بوی سوخت هواپیما وقتی ناشتا بودم همیشه حالم رو به هم میزد..یادش بخیر اگه بوسه ( buse) اینجا بود می گفت خوب غذات رو می خوردی…غذاهای هواپیما هم به همین اندازه حالم رو بهم می زد….از پله ها پیاده شدم..کمی لرز کردم. دانلود رمان.باد سرد دی ماه…کمربند پالتوم رو محکم کردم..پام رو به سالن ورودی گذاشتم…خوب این هم وطن..چه حسی باید داشته باشم بعد از حدود 9سال…اشک توی چشمام جمع بشه…بشینم خاک وطن رو ببوسم..پوزخندی زدم…هیچ احساسی نداشتم…صدای لوس زنی تو سالن پیچید…پرواز شماره 754..هواپیمایی ترکیه..از استانبول به زمین نشست…البته من حدس زدم این رو گفته باشه..چون امکان نداشت با میزانی که این خانوم محترم دهنش رو کج می کرد بفهمی چی میگه..به غلطک زل زدم تا چمدونم رو پیدا کنم…هاکان ( hakan) ازم پرسیده بود نمی ترسی داری بر می گردی؟گفتم : بر نمی گردم 7ماه بعد بر می گردم همین جا…_اگه ببیننت؟به چشمای نگران قهوه ایش نگاه کردم : تهران روستا نیست..01میلیون آدم توش زندگی می کنه…9سال گذشته من دیگه یه دختر بچه بی پناه 09ساله نیستم…چمدون قرمز رنگم رو دیدم…سنگین بود…دسته اش رو بالا کشیدم و دنباله خودم کشیدم… به گیت چک پاسپورت رسیدم…روسریم رو جلو کشیدم…وطن..وطن..دو تا خانواده پشت سرم عجیب شلوغ می کردن…بلند بلند از تفریحاتشون توی استانبول صحبت می کردن..از خیابون استقلال..پشت میزهای کوتاهه یه کافه تو بی اوغلی ( bey oglu) نشستیم.. ساعت 01شبه صندلی هامون بیرون کافه استوواطراف شلوغه…صدای موسیقی بلندی از هر جا میاد که با هم قاطی می شه….دانلود رمان عاشقانه
_آهان آره همون…فردا ش می ری شرکتش خودتو معرفی می کنی…قراره برای این 7ماه یه آپارتمان در اختیارت بزارن…بوسه : چه با کلاس…دنیز ( deniz) : وظیفشونه دارم یکی از بهترین مهندسای معماره یکی از بزرگترین شرکتای ساختمان سازی ترکیه رو براش می فرستم…لبخند میزنم…چه قدر برای رسیدن به این جمله تلاش کرده بودم…هاکان : باید بیان دنبالش…اون وقت شب..به چشمای دلخورش نگاه می کنم گونش رو می بوسم… : نترس با تاکسی می رم.._مجبور نیستی ..به پولش احتیاجی نداری.._دارم هاکان…_اگه فقط اجازه می دادی.._من به تو خیلی بیشتر از این حرفا مدیون…
برای دانلود رمان به سایت نودهشتیا مراجع کنید برای تایپ و انتشار رمان,داستان,شعر,دلنوشته میتونید عضو انجمن شوید نوشته خود را به انتشار بزارید دانلود رمان جدید
98iia.com
Forum.98iia.com
پایان رپورتاژ آگهی /